بالاخره اومدیم تهران
سلام مامانی چند روزه که اومدیم تهران وقتی داشتیم برمیگشتیم همچین که وارد تهران شدی یه خنده ی خوشگل کردی انگار خیلی خوشحال شدی که برگشتیم ولی نرفتیم خونه خودمون از اونجایی که چند هفته بود رفته بودیم همدان مامان جون اینا دلشون برات تنگ شده بود مجبور شدیم یه راست بریم اونجا فقط رفتیم خونه وسایلمونو گذاشتیمو یه سری لباس برداشتیم اومدیم خونه مامان جون الان 4 روزه که اینجاییم دو روز پیش مامان جون شمارو برد حموم و گفت تنهایی میشورتت منم مجبور شدم بیرون منتظرت بمونم ولی نمیدونم چرا همش گریه کردی شما که عاشق حموم کردنی و اصلا نشده که گریه کنی همش گریه کردی مامان جون شستت و میخواست لخت بده شمارو بیرون بمیرم که در حمومو باز کردم حوله بندازم پشتت سردت شد عسل مامان سریع لباساتو برداشتم اومدم تو حموم که همون تو لباساتو تنت کنم سرما نخوری اخه وقتی بابا مامانی میرفتیم همون توی هموم لباس تنت میکردیم که جوجه کوچولوی من سرما نخوره ولی مامان جون مثل اینکه یادش رفته دیگه
پسرم بابایی دیروز رفت ماموریت و منو تو تنها موندیم دیشب خیلی شب بدی بود مامانی خیلی کلافه بود عادت کردم همیشه عصرا منتظر بابایی باشم ولی دیروز که برای اولین بار بابایی نیومد من خیلی ناراحت بودم اخه اینجا جای بابایی بیشتر معلوم میشه بهم و سخت میگذره بهم
دیشب منو شما تنها خوابیدم صبح همش به این امید بودم که بابایی امشب دیگه پیشمونه ولی از شانس ما پروازشون به خاطر برف کنسل شدو امشبم موندگار شد
رادین قشنگم تو نفس مامانی وقتی توی بغلمی هزار بار خدارو شکر میکنم الان که بابایی نیست اگه توام نبودی من دق میکردم هرچند که الانم از دوری بابایی کلی غصه دارم ولی چه میشه کرد باید تحمل کنم
دیروز رفتیم عکسای 8 روزگیتو که تو اتلیه انداخیتمو گرفتیم که بعد میذارم اینجا یادگاری بمونه
وقتی بابایی برگرده 2.3روز دیگه میریم خونه خودمون مامانی خیلی دلش برای خونه تنگ شده میخواییم بریم تا بالاخره زندگی 3 نفره مونو 3 نفره تجربه کنیم چون تا امروز همش دورو برمون شلوغ بوده اما دیگه بسه باید برگردیم به روال عادی زندگیمون
پسر خوشگم مامان خیلی دوست داره