رادینرادین، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

رادین ثمره ی عشق ما

عکس های 3 ماهگی پسر عسلم (2)

وقتی پسر عسلی از حموم اومده داره خواب بعدازظهری میکنه انقد سرتو تکون دادی که کلاه اومده رو چشات عاشق این نگاه کردنتم که چشمت همش دنبال مامان میگرده بخورمت اخههههههههه وای من فدای اون لب و لوچه ات بشم منو پسری عسلم پسر خوشتیپ خودمی ...
18 اسفند 1392

عکس های 3 ماهگی پسر عسلم (1)

قربون اون نگاهت برم من پسر شیطون مامان خوشت میاد اینجوری بغل بابایی لم بدی فسقلی من وقتی از حموم اومدی و ناز خوابیدی عزیز دلم فدای اون قیافه مظلومت بشم <3 ...
18 اسفند 1392

پسر قشنگم 3 ماهگیت مبارک

سلام مامانی خیلی وقته نتونستم بیامو برات بنویسم عزیزم دلم انقد که شما شیطون شدی و برای مامانی وقت خالی نمیذاری قربونت برم دیگه حسابی بزرگ شدی پسر نازم 3ماهگیت مبارک امروز وارد 4 ماه شدی روزا خیلی زود میگذره و هر روز بزرگ و بزرگ تر میشی یه روزی میرسه که دلم برای این روزهات خیلی تنگ میشه و دیگه هیچوقت این روزها تکرار نمیشه نفس مامان من عاشقتم هر روز بیشتر بهت وابسته میشم هر روز صبح وقتی چشمامو باز میکنمو میبینم داری به من نگاه میکنی و یه خنده ی خوشگل تحویلم میدی دیوونت میشم کوچولوی من خدارو هزاران هزار بار شکر که تورو به من داده .. عزیز دلم خیلی تغییر کردی و این روزا دوست داری همش باهات صحبت کنیمو  توام برامون تعریف کنی یه وقتایی تعریفت...
30 بهمن 1392

برای تو مینویسم پسرم

رادین قشنگم هر روز که میگذره بیشتر وبیشتر دوست دارم و هربار که نگاهت میکنم خدارو شک میکنم که تو فرشته ی  کوچولو به من داده عزیز دلم هر روز که بزرگتر میشی برای منو بابایی بیشتر خودتو لوس میکنی و شیرین بازی درمیاری وقتی باهات حرف میزنیمو بازی میکنیم حسابی برامون میخندی قربون خندهای قشنگت بشم وقتی بهت میگم نفس مامانی بابایی حسودی میکنه ولی خب چاره چیه اخه شما نفسمی پسر قشنگم دو روزه که خوابت بهم ریخته و تو روز زیاد میخوابی شب تا 3.4 بیداری کلی گریه میکنی بیتابی میکنی خوابت میاد ولی نمیخوابی وقتی گریه میکنی میخوام بمیرم برات عسلم طاقت گریه ها و اشکای قشنگتو ندارم دووووووووووووووووووووووست دارم مامانی ...
5 بهمن 1392

رادین مامان در 2 ماهگی

فدای خنده ات بشم پسرم صبحا که از خواب بیدار میشی سرحالی و باهات که حرف میزنم اینجوری برام میخن هندونه ی شیرین من جیگرم عاشق خوابیدنتم میخوام بچلونمت وقتی اینجوری میخوابی و میخندی ...
2 بهمن 1392

واکسن 2 ماهگی

سلام قند عسلم دوماهگیت مبارک نفس مامان پسرم داره زود بزرگ میشه خیلی زود این دو ماه گذشت و شما دوماهه شدی و نوبت اولین واکسنت شد دیروزرفتیم مرکز بهداشت برای واکسن که اول قد و وزنتو چک کردن پسر خوشگلم تو ماهگی وزنت شده بود 5600 که عالی بود قدتم 59 بعد رفتیمو واکسنتو زدیم قربون پسر آقای خودم بشم فقط یه کوچولو گریه کردی و زود آروم شدی عزیز مامان وقتی اومدیم خونه دو سه ساعت راحت بودی و خوابیدی تبم نداشتی ولی وقتی بیدار شدی هم گرسنه شده بودی هم پاهات درد گرفته بود همچین گریه میکردی که کم مونده بود منم پا به پات گریه کنم خداروشکر زیاد اذیت نشدی  و همون یه کوچولو یود بعدازظهر یکمی تب کردی که بهت قطره استامینافن دادم و تند تند دست و صورتش قشنگتو...
1 بهمن 1392

خاطره زایمانم قشنگ ترین روز زندگیم

خب اينم خاطره زايمان من 4شنبه 29 ابان قرار بود 6.30 صبح بيمارستان باشم سه شنبه اخرين روزي بود که پسرم تو شکمم بود يه حال عجيبي داشتم هم خوشحال بودم که ديگه انتظار به پايان ميرسه هم يه جورايي بغض داشتمو احساس دلتنگي خاصي داشتم از صبح همه کارامو کردم مامانم قرار بود تا شب بياد پيشم وقتي مامانم اومد ساعت حدود 9 بود شام خوردمو بعدش يه ليوان چايي و ديگه هيچي نخوردم اخر شب مامانم صورتمو اصلاح کردو ساعت حدود 1 بود من اماده شدم برم حموم يکم کمرم درد ميکرد اهميت ندادم گفتم حتما زياد نشستم خسته شدم خلاصه رفتم حموم و بدنمو کاملا شيو کردم چون ميدونستم تا چند روز نميتونم اينکارو بکنم وقتي لباس زيرمو دراوردم يه لکه صورتي ديدم يکم ترسيدم کمرمم خيلي د...
19 دی 1392

خنده های شیرینت

رادین کوچولوی من دیگه وقتی باهات حرف میزنم برام میخندی دیگه خنده هات کوچولو نیست عمیق و از ته دل میخندی باهام تعریف میکنی صدا در میاری از خودت وای این موقع ها میخوام بخورمت عشقم دلم ضغف میره برات مامانی خیلی بهت وابسته شدم و میخوام همش پیش خودم باشی  حس میکنم اگه یکم ازم دور باشی نفسم میگیره آخه تو نفس مامانی قشنگم نفس که از آدم جدا نمیشه میشههههههههه!! اگه جدا بشه که آدم میمیمره ...
17 دی 1392

بالاخره اومدیم تهران

سلام مامانی چند روزه که اومدیم تهران وقتی داشتیم برمیگشتیم همچین که وارد تهران شدی یه خنده ی خوشگل کردی انگار خیلی خوشحال شدی که برگشتیم ولی نرفتیم خونه خودمون از اونجایی که چند هفته بود رفته بودیم همدان مامان جون اینا دلشون برات تنگ شده بود مجبور شدیم یه راست بریم اونجا فقط رفتیم خونه وسایلمونو گذاشتیمو یه سری لباس برداشتیم اومدیم خونه مامان جون الان 4 روزه که اینجاییم دو روز پیش مامان جون شمارو برد حموم و گفت تنهایی میشورتت منم مجبور شدم بیرون منتظرت بمونم ولی نمیدونم چرا همش گریه کردی شما که عاشق حموم کردنی و اصلا نشده که گریه کنی همش گریه کردی مامان جون شستت و میخواست لخت بده شمارو بیرون بمیرم که در حمومو باز کردم حوله بندازم پشتت سردت ش...
17 دی 1392