رادینرادین، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه سن داره

رادین ثمره ی عشق ما

خاطره زایمانم قشنگ ترین روز زندگیم

1392/10/19 11:11
نویسنده : mona
653 بازدید
اشتراک گذاری

خب اينم خاطره زايمان من


4شنبه 29 ابان قرار بود 6.30 صبح بيمارستان باشم سه شنبه اخرين روزي بود که پسرم تو شکمم بود يه حال عجيبي داشتم هم خوشحال بودم که ديگه انتظار به پايان ميرسه هم يه جورايي بغض داشتمو احساس دلتنگي خاصي داشتم
از صبح همه کارامو کردم مامانم قرار بود تا شب بياد پيشم وقتي مامانم اومد ساعت حدود 9 بود شام خوردمو بعدش يه ليوان چايي و ديگه هيچي نخوردم اخر شب مامانم صورتمو اصلاح کردو ساعت حدود 1 بود من اماده شدم برم حموم يکم کمرم درد ميکرد اهميت ندادم گفتم حتما زياد نشستم خسته شدم خلاصه رفتم حموم و بدنمو کاملا شيو کردم چون ميدونستم تا چند روز نميتونم اينکارو بکنم وقتي لباس زيرمو دراوردم يه لکه صورتي ديدم يکم ترسيدم کمرمم خيلي درد ميکرد حدود 1 ساعت تو حموم بودم وقتي اومدم بيرون کمرم همچنان درد ميکرد رفتم دستشويي اين دفعه لکه مايل به قهوه اي ديدم اومدم بيرون سريع تو نيني سايت يه تاپيک زدم بچه ها بهم گفتن برو بيمارستان يا زنگ بزن ولي هم شوهرم خيلي خسته بود هم مامانم دلم نيومد بيدارشون کنم چندبارم ز زدم بيمارستان ولي وصل ميشد به اپراتور و منم شماره داخلي رو بلد نبودم قطع ميشد خلاصه تا ساعت 3 3.30 بيدار بودم رفتم رو تخت 7 تا ايت الکرسي خوندم و گفتم خدايا بچمو به خودت ميسپارم مواظبش باش و سعي کردم بخوابم کمرمم درد ميکر خلاصه به سختي خوابم برد ساعت 6 يهو از خواب پريدم گفتم دير شد زود مامانمو شوهرمو بيدار کردم تا اماده شديمو از خونه رفتيم بيرون ساعت شد 7 من دردام شروع شده بود اول هر 10 دقيقه ميگرفت و خيلي شديد نبود مثل درد پريودي از کمر ميگرفت و بعد شکمم و بعد خوب ميشد خلاصه تا برسم بيمارستان ساعت شد 7.30 بهم گفتن چرا از همه دير تر اومدي شما اسمت اولين نفر واسه عملاي امروز بوده و من خودم خبر نداشتم خلاصه کارامو کردم و با همسرم خدافظي کردمو گفتم تو اتاق عمل ميبينمت با مامانم رفتم تو بخش دردام هي بيشتر ميشد و فاصله هاش کمتر رفتم تو بخش لباسامو عوض کردمو دراز کشيدم رو تخت تا بيان دنبالم واي که اين دردا چقد بد وقتب مي اومد نميتونستم نفس بکشم همش ايت الکرسي ميخوندمو حواسمو پرت ميکردم خلاصه ساعت حدودا 10.20 دقيقه بود که اومدن دنبالم رفتم دستشويي و بعد اومدم نشستم رو ويلچر فقط ايت الکرسي ميخوندمو سعي ميکردم به عمل و اتاق عمل فکر نکنم اخه ميترسيدم ولي سعي ميکردم به ترسم غلبه کنم رفتيم پشت در اتاق عمل با مامانم خدافظي کردمو رفتم تو منو خوابوندن رو تخت بردنم داخل يه خانمي اومد برام انژوکت وصل کرد سوزنش کلفت بودو يکم درد داشت بعد پرسي بيحسي ميخواي يا بيهوشي گفتم بيحسي بعد بهش گفتم درد دارم گفت به پهلو بخواب تا بريم داخل منم به پهلو خوابيدم چند دقيقه طول کشيد تا رفتم تو اتاق عمل وقتي رفتم کنارم يه تخت باريک بود بهم گفتن اروم بيا رو اين تخته فقط مواضب باش نيوفتي البته کمکم کردن بعد خوابيدم تا دکتر بيهوشي بياد زود اومد بهم گفت از چهرت معلومه که اصلا استرس نداري خندم گرفت چون نميدونست تو دلم چه غوغاييه خلاصه دوتا خانما کمکم کردن نشستم يکيشون محکم بدنمو گرفت اون يکي هم پاهامو گرفت دکتر بيهوشي کمرمو فکرکنم با الکل داشت تميز ميکرد چندبار کشيد پستم احساس خنکي ميکردم بعد اروم سوزنو زد تو کمرم اصلا درد نداشت مثل اين بود نوک سوزن بخوره به نوک انگشتت بهم گفت اول پاهات گرم ميشه بعد کم کم بيحس ميشه يه خانمي کنارم نشسته بود گفت من تو کل عمل کنارتم هر حالتي داشتي به من بگو همش ميترسيدم بيحس نشم پاهام گرم شده ويکم بيحس شده بود ولي همچنان ميتونستنم انگشتامو تکون بدم به اون خانمه گفتم گفت نگران نباش تا عمل شروع بشه کاملا بيحس ميشي يکم که گذشت يه خانمه ديگه اومد برام سوند وصل کنه با بتادين پاهامو شست و من خنکي بتادين رو اصلا حس نکردم وقتي هم که سوند رو وصل کرد اصلا نفهميدم چند دقيقه بعد کاملا بيحس شده بود دکتر مصدق اومد بهم گفت حالت خوبه گفتم اره ولي از صبح دردام شروع شده گفت خيلي خوبه اماده شدن و يه پرده سبز کشيدم جلوي صورتمو ديگه من هيچي نديدم فقط صداي دمو دستگاه جراحي رو ميشنيدم چند دقيقه طول کشيد اصلا نفهميدم کي شکممو پاره کرد تا صداي ساکشن رو شنيدم فقط منتظر بودم تا صداي گريه پسرمو بشنوم ساعت 10.46 دقيقه يه صداي گريه اروم شنيدم بعد گريه شديد عزيزم ديگه نميتونم وصف کنم که چه حالي بود از کنارم بردنش که تميزش کنن همون لحظه همسرم اومد تو دستمو گرفت گريه ام گرفته بود واقعا صداي گريه پسرم قشنگترين صدايي بود که تا شنيده بود همسرم رفت بند نافشو قيچي کنه و بعدم ازش عکس گرفت پرستار جيگرمو اورد کنار صورتم که بوسش کنم همسرم اومد دوربينو داد دست پرستار که از 3تاييمون عکس بگيره بعد همسرم رفت پسرمم بردن همش احساس ميکردم خوابم گرفته و يه کم حالت تهوع داشتم همون خانمي که پيشم بود يه ظرف اورد کنار صورتم گفت اشکال نداره طبيعيه اگه حالت تهوع داري چندبار فقط اوق زدم بعدم احساس خواب شديد داشتم که گفت اگه خوابت گرفته سعي نکن بيدار بموني بخواب من چند دقيقه چشمامو بستم ولي نخوابيدم بعد چشمو باز کردم گفتم خانم دکتر برام خوب بخيه بزنيدا گفت خيالت راحت چند دقيقه طول کشيد تا بخيه هارو زد و تموم شد کارمو اومدن پرده رو از جلوي صورتم برداشتنو منو انتقال دادن به تخت ديگه و بردنم تو ريکاوري يکم خوابم مي اومد ولي از شوق ديدن پسرم نميتونستم بخوابم همش چشامو ميبستمو باز ميکردم حدود 15-20 دقيقه تو ريکاوري بودم بعد اومدن بردنم تو بخش مامانم تو اتاق بود گفت حالت خوبه گفتم اره گفت درد نداري گفتم نه بيحسم خلاصه چند دقيقه بعد پسر نانازمو اوردن تو اتاق پيشم باورم نميشد اين همون فسقلي منه که تو شکمم اون همه شيطوني ميکرد و حالا ارومو مظلوم خوابيده فقط نگاش ميکردم عاشق شده بودم ديگه يکم بيحس و حال بودم چون از شب قبلش خوب نخوابيده خيلي خوابم مي اومد سعي کردم يکم يخوابم ساعت 3 شده بود همسرمو مامانش اومدن ملاقات بعد از اونم همه اومدن ملاقتمو رفتن من تا حدود ساعت 7 شب بيحس بودم البته نه کاملا پاهمو تکون ميدادم ولي از رون پام به بالا هنوز يکم بيحس بودم بعد از اينکه بيحسي داشت تموم ميشد يه کوچولو احساس درد کردم که يه خانمه اومد برام شياف گذاشت ساعت 8.9 بود اومدن گفتن مايعات بخورم بعد اومدن سوندمو دراوردنو يه خانمه ديگه اومد گفت بايد اروم از تخت بياي پايين رو راه بري بعدم بري دستشويي با کمکش از تخت اومدم پايين يکم سخت بود کوچولو درد داشت که من کمرمو خم کرده بودم گفت سعي کن کمرتو صاف کني منم کمرمو سعي کردم صاف کنم کمکم کرد رفتم دستشويي و اومدم اون شب خيلي بهم سخت گذشت تو بيمارستان همش دلم ميخواست برم خونه شونه درد گرفته بودم و فقط ناله ميکردم مامانم رفت برام کيسه اب گرم گرفت اورد گذاشتم رو شونه لم يکم اروم شد نميتونستم به پسرم شير بدم سينم نوک نداشت و اونم نميتونست بگيره انقد برام سرنگ انداختن سينمو داغون کردن زنگ زديم بخش نوزادان خانمه اومد همچين سرنگو با فشار کشيد دادم در اومد فقط گريه ميکردم اونم ميگفت اگه اينکارو نکني که نميشه شير ماده ميکنه واي که چقد بد سينم داشت ميترکيد خلاصه که خيلي شب بدي بود فرداش دکتر نوزادان اومد پسرمو ويزيت کرد حدود ساعت 1 ظهر هم دکتر مصدق اومد خودمو ويزيت کرد و گفت غذاتو بخور تا بتونم مرخصت کنم منم اصلا ميل نداشتم چندتا قاشق به زور خوردمو همسرم اومد گفتم توروخدا زودتر کارارو بکن بريم خونه خسته شدم ساعت حدودا 2.30 3 بود که مرخص شدمو اومدم خونه ...
در اخر اينکه تولد پسرم قشنگترين خاطره زندگيم شد

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)